مقدمه ای بر خودکفاییِ متن با  نگاهی به رمان وضعیت بی عاری و چند متن دیگر(7)

ساخت وبلاگ

مقدمه ای بر خودکفاییِ متن با نگاهی به رمان وضعیت بی عاری و چند متن دیگر(7)

پاورقی های وضعیت بی عاری، که غیر از آموزش زبان به آموزشِ موضوعات دیگر نیز می پردازد، مانند سرعت گیرهایی عمل می کند که در جاده و خیابان و حتی کوچه ها سر راه خودروها گذاشته می شود، حتی از آن ها هم بدتر. راننده ای را در نظر بگیرید که هنگام رسیدن به تابلوی «به سمت خیابان مطهری» ببیند که، روی همان تابلو، جلو نام «مطهری» پرانتزی باز کرده اند و مختصری از شرح حال شهید مطهری را در آن نوشته اند. اگر بخواهد آن را هم بخواند و ذهن اش گرمِ همان بشود، حتماً از مسیر اصلی منحرف می شود و بعید نیست به دار یا دیواری یا، خدای نکرده، به عابری بزند. در متنِ رمان های طولانیِ کلاسیک، این گونه اطلاعات حاشیه ای، با ترفندی و بهانه ای، در خود متن و در دلِ گفت و گوی بین شخصیّت ها جا داده می شد.

این پاورقی ها یا اطلاعات جنبی تا چه اندازه لازم است؟ به درد چه نوع خواننده ای می خورد؟

هر خواننده ای با در نظر گرفتن نکات زیر در هنگام خوانش و نقدِ متن به پاسخِ این دو پرسش می رسد:

خواننده بایستی مشخص کند:

چه چیز متن را می خواهد نقد و بررسی کند،

تا چه اندازه توانایی یا شایستگی انجام این نوع نقد را دارد،

به چه نوع دانشی برای این نوع نقد نیاز دارد،

تا چه اندازه خودِ متن به آن موضوع و آن جنبه از آن موضوع که او می خواهد نقد کند وابسته است،

از داشته های خود متن در نقدش چه استفاده ای می تواند بکند،

و... سرانجام

چه چیز را دست کم به خودش می خواهد ثابت کند.

ببینید، یک زبانشناسِ اهل اهواز ممکن است بدون در نظر گرفتن ویژگی ها و منطق ادبیِ متنِ وضعیت بی عاری، فقط و فقط بخواهد روی ارائه ی درست یا نادرستِ زبان ها و لهجه هایی که در متن ارائه شده است کار کند. بدون شک، او کاری به این برداشت من ندارد و شاید چیزی از این ادعای من سردرنیاورد که می گویم، هر متنی زبان و لهجه ی خودش را می سازد و اگر آن را به طور منطقی به کار ببرد، در قلمرو همان متن همه اش درست است.

بگذارید با مثالی از اثرِ دیگری این ادعای خودم را که غیر از زبان به موضوعات دیگرِ متن نیز ربط پیدا می کند شرح بدهم. در مجموعه ی نمایشیِ مرداب(از مجموعه های نمایش خانگی) به کارگردانی برزو نیک نژاد، ایرج(شهرام حقیقت دوست) که گیلگ است، در برخورد با فارس زبان ها و در هنگام کار برای آن ها خیلی خوب به زبان فارسی حرف می زند(مانند زمانی که با مهدی هاشمی کار می کند و می خواهد سرش کلاه بگذارد)، اما وقتی با خواهرش آفاق(پانته آ پناهی) حرف می زند، لهجه اش عوض می شود و فارسی را با لهجه ای که گیلک ها حرف می زنند حرف می زند. ارائه ی این لهجه با این وضع مسخره و عاری از منطق درست فقط به این دلیل بود که کارگردان نمی خواست شهرام حقیقت دوست و پانته آ پناهی به همان گویش گیلکی حرف بزنند. آن مرد یا زنِ گیلکی که فارسی را در گفت و گو با تهرانی ها خوب و بدون لهجه حرف می زند، قاعدتاً با خواهر و برادرش هم فارسی را به همان خوبی حرف می زند و لازم نیست به فارسی اش لهجه ی گیلکی بدهد. وارونه ی این کار می توانست منطقی باشد، یعنی یک فارس زبان برای پنهان نگهداشتن هویت و شخصیّت اش برای فریب دادن دیگران، با آن ها به لهجه ای دیگر صحبت کند، و در عوض، با آن هایی که او را از نزدیک می شناسند به همان زبان اصلی اش حرف بزند. در متنِ این فیلم، کاربرد هر کدام از این دو لهجه، فارسیِ تهرانی و فارسیِ گیلگی، در ارتباط با کاربرد یا بهانه و دلیلِ کاربرد آن دیگری اشتباه است. اصلاً، نیازی به این لهجه بازی نبود؛ بعضی از ماهی فروش های گیلک زبان فارسی را به خوبی فارس زبان ها حرف می زنند. اگر ایرج و آفاق به گویش گیلکی حرف می زدند، حتی اگر نمی توانستند به خوبیِ گیلک ها این گویش را حرف بزنند، این ایراد مسخره به آسانی برطرف می شد. این که می گویم هر متنی زبان و لهجه ی خودش را می سازد به این معنی است که کاربردِ منطقیِ زبان و لهجه در یک متن ادبی با کاربردِ درست اش از نگاه یک زبانشناس، یا حتی یک مخاطب تهرانی یا گیلگ، یکی نیست. برداشتِ زبانشناس از نادرستی اش به کارایی و منطق ادبی اش لطمه ای نمی زند.

تعیین قلمرو نقد و توقعِ ناقد تنها به کاربرد زبان و لهجه محدود نمی شود. فرض کنید که استاد تاریخی که گرایش تخصصی اش «انقلاب اسلامی و ریشه های آن» است بخواهد روی درستی و نادرستی رویدادهایی که در وضعیت بی عاری به موضوع «انقلاب اسلامی» مربوط می شود، کار کند. نتیجه گیری تخصصی و علمی او هیچ ربطی به آن انقلاب اسلامی ای وضعیت بی عاری در خودش ساخته است ندارد. متن ادبی قرار نیست سندی صحیح برای معرفی یا آموزش تاریخ باشد.

راوی یا راوی های درون متن اعتبارشان را از خودِ متن می گیرند نه از خواننده ی متن. اگر غیر از این بود با قاعده ی کلّیِ «اگر راوی کودک یا دیوانه یا عقب افتاده یا آدمی متعصب باشد، گفته هایش معتبر نیست»، همه ی حرف های چنین اشخاصی را بدون توجه به شخصیّت و رفتار شان در کلِّ یک روایت بایستی نامعتبر شمرد. امّا، خودِ متن است که می گوید چه حرف هایی از هر کدام، و از هر کدام تا چه اندازه در چارچوبِ منطقیِ متن اعتبار دارد. مؤلف، چه بخواهد و چه نخواهد، چه بپذیرد و چه نپذیرد، بایستی خودش را جدا شده از متن اش بداند. متأسفانه، کم نیستند مؤلف هایی که فکرشان همان طوری کار می کند که فکرِ دست اندرکارانِ نهاد ممیزی کار می کند. آنها برای متن ها هستی ای مستقل از مؤلف هایشان قائل نیستند، یعنی نمی توانند بدون در نظر گرفتنِ شخصیت و شرح حال و سوابقِ مؤلف هایشان آن ها را بخوانند و بفهمند، بعضی از مؤلف ها هم نمی توانند خودشان را از متن شان بیرون بکشند.

Reading Lolita in Tehran: A Memoir in Books، اثر دکتر آذر نفیسی را در نظر بگیرید. مؤلف در یادداشتِ آغازینِ اثرش نوشته است:

AUTHOR’S NOTE

Aspects of characters and events in this story have been changed mainly to protect individuals,

not just from the eye of the censor but also from those who read such narratives to discover who's

who and who did what to whom, thriving on and filling their own emptiness through others’

secrets. The facts in this story are true insofar as any memory is ever truthful, but I have made

every effort to protect friends and students, baptizing them with new names and disguising them

perhaps even from themselves, changing and interchanging facets of their lives so that their

secrets are safe.

مؤلفی که با نام خاص و شخصیّت حقیقی و حقوقی خودش دارد خاطرات روزهایی را روایت می کند که در خانه اش در تهران، با چند دانشجوی دختر، نقد و بررسیِ چند رُمان، از جمله لولیتا، را بحث و بررسی می کرد، در یادداشتِ افزوده بر متنِ روایت اش اعتراف می کند که شخصیّت ها و رویدادهای واقعی را با تغییراتی، مانند تغییر اسامی خاص، در این متن آورده است. این تغییرات تنها برای پنهان داشتن شان از چشمِ سانسورچیِ، یا احتمالاً فراری دادن شان از دستِ سازمان های امنیتی، نبوده، بلکه برای از سرِ خود وا کردنِ کسانی نیز بوده است که این گونه روایت ها، یعنی خاطره نویسی ها، را به قصد تجسس در زندگی دیگران و کنجکاوی در مورد این که چه کسی چه بلایی سر چه کسی آورده است می خوانند.

متأسفانه، مؤلف با این یادداشت، مؤلف بودنِ خودش را به رخ می کشد. درست است که او با این مقدمه تاحدودی نشان می دهد که شرایط امنیتی سختی، از جانبِ مسئولین به طور رسمی و از سوی مردم عادی به طور غیر رسمی، وجود دارد، ولی همین حرف، یعنی اعتراف به تغییر اسامی و رویدادها، از اعتبارِ خودش به عنوان راوی حرف ها و ادعاهایی که به اشخاص و رویدادهای زیادی مربوط می شود می کاهد. توجه کنید، متن کاری به کار مؤلف یا «آذر»ی که حالا خودش هم در بیرون متن است ندارد. آن «آذر»ی که در متن است برای افزایش اعتبار خودش می توانست به جای این حرف ها بگوید که، همه ی اسامی ای که در روایت اش آمده است، به اشخاص واقعی برمی گردد و اسامی شان درست مانندِ حرف ها و افکار و احساسات شان و بلاهایی که سرشان آمده مطابق واقعیت است. اصلاً، این را هم می گفت که این اشخاص با این که می دانستند که افشای نام شان برایشان دردسر دارد، ولی خودشان خواستند که با اسامی واقعی شان در این روایت حضور داشته باشند. اصلاً، همه ی این ها را به دروغ می گفت. به قول معرف، کی به کیه؟ مگر چند اسم را تغییر داده است؟ ده تا، بیست تا، سی تا؟ این ها در برابر میلیون ها خواننده ای که این اثر و ترجمه هایش را به چند زبان می خوانند اصلاً مهم نیست. خودِ آن ده، بیست، سی نفر، خیر سرشان بخواهند بفهمند کدام شخصیّت به شخصیّتِ خودشان نزدیک تر است، چه فرقی به حالِ آن شخصیّت در خود این متن و روایت می کند؟ حتی اگر با اسم واقعی شان در این متن می آمدند، و در هر محکمه ای می خواستند از شخصیِتِ خودشان دفاع کنند، در برابرِ متن هیچ غلطی نمی توانستند بکنند. حالا، اگر خواننده ای این هایی را که با این اسامی در این متن جان گرفته اند و می جنبند، شخصیّت های واقعی، با اسم و رسم خودشان، بشناسد، آب از آب تکان نخواهد خورد. امّا، این یادداشت، با این که صداقتِ مؤلف را نشان می دهد، راوی را خراب کرده است. راستگوییِ راوی را با حقایق و واقعیت های بیرون از متن نمی سنجند، بلکه با شخصیّتی که متن از او ساخته و شناسانده، یعنی با خودش می سنجند. البته، بدون شک، همیشه نهادهایی سیاسی، اجتماعی یا حتی دانشگاهی وجود دارد که متن را برای منظوری غیر از خوانشِ بدون سوگیری مورد بررسی قرار می دهد؛ به عنوان مثال، برای شناسایی فعالان سیاسی، یا برای بررسی فعالیت های اجتماعی و فرهنگی احزاب، یا برای ارزیابیِ اعتبار و سندیّت تاریخی رویدادهای مطرح شده در آن. امّا، برای خواننده و خوانشی که متن را به برِ خودش می گذارد تا خودش خودش را بخواند، ترس از نگاه ها و خوانش ها و خشونت های بیرونی معنی ندارد. ترس و خشونت در خودِ متن ساخته می شود. نمی گویم که همه بایستی این نوع نگاهی را که بنده به متن دارم بپذیرند، ولی اگر کمی بیندیشند باور می کنند که مؤلفی که متن اش را صرفاً برای مقاصد و تبلیغاتِ سیاسی می نویسد، فشارهای سیاسیِ بیرونِ متن اختیار پیرنگ سازی و شخصیّت پردازی منطقی یا درست تر را از او می گیرد. اگر مؤلف به عوامل بیرون از متن اهمیّت ندهد و این وظایف فنّی را به عهده ی خودِ متن بگذارد تا بهترین ها را خودش انتخاب کند، متن کارش را بهتر انجام می دهد. اگر مقدمه ی متن را هم بگذاریم خودِ متن بنویسد، می داند چه چیزی بنویسد که به منطق اش بخورد.

این متن است که خاطره نویسی می کند و اعتبارِ خودش و شخصیّت هایش را می سازد. این اعتبار در خود متن سنجیده می شود. با این که اسامیِ درون متن با اسامی حقیقی و واقعی بیرون از آن مطابقت نمی کند، ولی حرف اگر قرار است حرف متن باشد، حرفِ متنی که شخصیّتِ آذر را هم خودش می سازد، دیگر چه اهمیّتی دارد که این اسامی جعلی اند یا اصلی؟ اعتبار «آذر»ی که وسط معرکه ای است که ماجراهایش را دارد روایت می کند، مهم تر از آن «آذرِ» مؤلفی است که می پندارد دارد خاطره نویسی یا تاریخ نگاری می کند. مقایسه ی «آذرِ» مؤلف با «آذرِ» درون متن باعث می شود که حرف های یکی «دروغ» و آن دیگری «راست» پنداشته شود. اگر حرف فقط حرفِ متن باشد، چون خودش را راستگو و حقیقت گو می داند، خودش می گوید که حرف های شخصیّتی که به عنوان «آذر» در خود دارد، تا چه اندازه درست یا نادرست است و تا چه میزان، آن هم در مورد چه حرف ها و اشخاص و رویدادهایی، می توان او را راویِ معتبری دانست. به عنوان مثال، خودِ متن رُک و راست یا با اشاره می فهماند که راوی به دلیلِ سوگیریِ سیاسی و فرهنگیِ خاص اش معتبر نیست. برخلافِ افراد یا نهادهایی که اعتبار یا بی اعتباریِ ادعاهای مؤلف را از بیرون می سنجند، متن کاری به مؤلف ندارد و همه چیزش را، از جمله راوی اش را، با معیار و منطق درونی اش می سنجد. هر متنی به اندازه ی کافی خودکفا هست که دروغ و راستِ راوی اش را خودش آشکار کند. متن می تواند دروغی را چنان راست جلوه دهد که جز با تجسس های بیرونی آن دروغ آشکار نشود؛ برعکس، می تواند حقیقتی را چنان کتمان کند که فقط خودش در درون و خلوتِ خودش آن را باور کند. از قدیم گفته اند: جز راست نباید گفت. هر راست نشاید گفت. هر متنی اگر این قاعده را حساب شده و منطقی به کار بگیرد، به راوی اش اعتبار می بخشد. مهندس همایون خرّم در کتاب غوغای ستارگان، خاطرات هنری مهندس همایون خرّم، به «عماد رام» و خاطراتش با او که رسید، درباره اش چیزی نگفت که طبق متن دروغ باشد، هر چند همه چیز را نگفت. لازم هم نبود که بگوید. اگر همایون خرم دروغ گفته باشد، متن اش دروغ نگفته است. در متن اش تپق یا لکنت یا سوتی ای وجود ندارد که دروغگویی اش را نشان بدهد. همایون خرّم می خواست «خاطرات هنری»اش را بگوید که گفت. چند جمله ای زیر را هم که در موردش اضافه تر گفت، طوری نگفت که دروغ باشد:

ایشان متأسفانه در حدود پانزده سال پیش جلای وطن کرده و به آلمان رفتند. دورادور شنیده ام که فرزندانِ ایشان پیشرفت تحصیلی خوبی داشته اند و یکی از آنها هم طبیب شده است.(ص345)

به نقشی که «دورادور» در این متن ایفا می کند توجه کنید.

برخلافِ این متنِ برگزیده از خاطراتِ هنریِ مهندس همایون خرّم، متنِ کژراهه، که قرار است «خاطراتی از تاریخ حزب توده به روایتِ احسان طبری» باشد، با بی اعتبار کردنِ راوی اش خودش هم خودش را از اعتبار می اندازد. آن «مثنوی مرثیه»ای که هوشنگ ابتهاج در سوگِ احسان طبری و کژراهه اش نوشت، نشان می دهد که احسان طبری ای که کژراهه روایت کرده است، راویِ معتبری نبود.

(در ارجاع به کتاب کژراهه، اگر شماره صفحه نمی دهم به این دلیل است که از نسخه ی موجود در کتابخانه ی فیدیبو این کتاب را خوانده ام. آنهایی که با این گونه کتابخوانی آشنایند می دانند که صفحات در این نسخه ها با توجه به انتخابِ نوع صفحه بندی و اندازه ی حروف، ثابت نیست.)

احسان طبری در کژراهه، خاطراتی از تاریخ حزب توده، در همان صفحات آغازین می گوید:

این خاطره نتیجه ی تحولی است که در سال های اخیر در داوری من نه تنها درباره ی حزب توده، بلکه درباره ی تاریخ و تمدن بشری و به ویژه تاریخ معاصر ایران روی داده است. شاید این تاریخچه اولین جمع بندی انتقادی از طرف یک تن از فعالان گذشته ی حزب توده از حوادث این حزب از نظرگاه اسلامی باشد و چون کتابی است متضمن خاطرات،لاجرم نظرگاه های آن عموماً شخصی است.

این حرف ها یعنی چه؟ به نظر بنده یعنی: این متن است که دارد حرف می زند. این «احسان طبری»ای است که دارد در این متن حرف می زند و خود را با این متن می شناساند. گذشته ی این احسان طبری به اندازه ای که این متن درباره اش حرف زده است وجود دارد. جالب است که در این کتاب خیلی دیر به منِ راوی می رسیم. این به ظاهر خاطرات بیشتر از زبان و زاویه ی دیدِ سوم شخص روایت شده است. حرف های این احسان طبری در این متن را از همین متن می شود فهمید یا نفهمید. به عنوان مثال، متن اگر نتواند بفهماند «نظرگاه اسلامی» در عبارتِ «حوادث این حزب از نظرگاه اسلامی» یعنی چه، زیر و رو کردن منابع بیرونی برای یافتن یا ساختن تعریفی برای این اصطلاح، مشکلِ معنی و کاربردش را در این متن حل نمی کند. تمام این متن بایستی خاطرات، یا به قول خودش نظرگاه های عموماً شخصیِ احسان طبریِ درون متن باشد. این را خودِ این کتاب یا متن دارد می فهماند، ولی وقتی خودِ متن نمی تواند منظورش از «نظرگاه اسلامی» را بفهماند، هر گونه فهمِ بیرونی ای فقط برای خواننده ای معنی دار است که روی این اصطلاح به قصد خاصی یا با پیش داوری مطالعه می کند؛ به عنوان مثال، برای پژوهشِ تاریخ معاصر.

احسان طبری، همانی که در درون کژراهه است، به فکر صلاحیّتِ خودش به عنوان یک خاطره نویس هست که می گوید:

بدون آگاهی ولو مجمل با این گذشته، شناخت دقیق این حزب دشوار است، می گوییم آگاهی مجمل، زیرا آگاهی مفصل آن تکرار تاریخ معاصر ایران است، چیزی که در نیّت و صلاحیّت نویسنده نیست، به علاوه این وظیفه بیرون از صلاحیت یک خاطره نویس است.

خاطره چیست و خاطره نویسی چه ویژگی های مثبت یا منفی یا به عبارت دیگر، چه امتیازات یا محدودیت هایی دارد؟

کارِ متن اگر خاطره گویی شده باشد، خودش مستقیم یا غیرمستقیم، بیان می کند که با چه تعریفی از خاطره دارد خودش را تمام و کمال عینِ خاطره ی راوی اش می کند. متنِ کژراهه این را از زبانِ راوی اش این طور گفته است:

به هنگام نوشتن این خاطره ها، با نگاه باز و آزاد به روابط و پدیده هایی دور و نزدیک می نگرم و می بینم اکنون آن ها در نظر من به کلّی چیز دیگری جلوه می کنند. در نور خورشید انقلاب اسلامی، رجال و حوادث آن ایّام به سایه های حقیری بدل شده اند و حال آنکه در موقع خودْ عظمت و مهابتی داشتند. اما حیف که در شوره زار جزم گرایی مارکسیستی و در عرصه ی خیانت عمل می کردند.

متن می داند از چه نظر به اعتبارِ راوی اش بیفزاید و از چه نظر آن را از اعتبار بیندازد. راوی در کژراهه می گوید:

این «خاطرات» و محفوظات و نگرش های مؤلف نوشته شده و لذا محدود، نارسا و مسلماً مبرا از اشکالات نیست و شاید بعدها توفیق بازنگری و تکمیل آن به دست آید. به علاوه، وقوع سکته و تیره شدن حافظه، مانع ذکر جزئیات است. ولی اکنون دورانی آغاز شده که بالاخره شرایط نوشتن تاریخ حقیقی مارکسیسم در ایران شدنی است. تاریخ را می توان و باید بر اساس بررسی دقیق واقعیات و اسناد و دادن تحلیل واقع گرایانه سیاست خارجی و داخلی و نهضت انقلابی مردم تدارک کرد، به نحوی که آیینه ای روشن برای پندآموزی و عبرت گیری باشد.

لذا این نوشتار، تاریخ نیست، بلکه در حقیقت «ضد تاریخ» است، یعنی داستان فاجعه آمیز تلاش کسانی است که علی رغم سیر طبیعی تاریخ و انقلاب، راه انحرافی را پیمودند و بنابراین وقایع این «ضد تاریخ»، «ضد خاطره» است، و اعاده ی یاد آن ها احساسات رنج آوری را بیدار می کند و لذا کسانی که در این «ضد خاطره»، به خاطر پندارهای خود نابود شدند، در خور نام «ضد حماسه»اند و نه «حماسه».

این که متن از خودش چه می گوید، با چیزی که دیگران در موردش می گویند، شاید زمین تا آسمان فرق کند. دعوت به توجه به خودکفاییِ متن در هنگامِ خوانش را نبایستی با کنار گذاشتن و نادیده گرفتن روش های دیگر یکی دانست. متأسفانه، گاهی کسانی که حرفِ متن را خوب نمی فهمند، با حاشیه های بیرونی به برداشتی از آن می رسند که، اگر نگوییم متضاد، می توانیم بگوییم متفاوت از حرفِ خودِ متن است. اگر متنِ کژراههی احسان طبری را با توجه به نزدیک ترین حاشیه هایش بخوانیم، با توجه به شخصیّت و وضعیّتِ مؤلف، نتیجه ی نگاه و بررسیِ بیرونی مان از متنِ این اثر دیگری می شود. به عنوان مثال، در مورد عنوانِ این کتاب، این پرسش ها را می شود مطرح کرد که: چرا وقتی خودِ احسان طبری می گوید که این نوشتار، تاریخ نیست، بلکه در حقیقت «ضد تاریخ» است، روی جلد و در معرفی عنوان این کتاب، عبارتِ «خاطراتی از تاریخ حزب توده» به کژراهه افزوده شده است؟ او که خودش می گوید این «ضد خاطره» است، پس، چه اصراری است که این نوشته را خاطره نویسی، با تعریفِ رایج اش، به حساب بیاوریم؟

در پایانِ کژراهه بخشی به عنوان منابع و مآخذ وجود ندارد. خواننده اگر باور کرده باشد که این حرفِ راوی راست است که می گوید: این «خاطرات» و محفوظات و نگرش های مؤلف نوشته شده و لذا محدود، نارسا و مسلماً مبرا از اشکالات نیست و شاید بعدها توفیق بازنگری و تکمیل آن به دست آید، خودش به این نتیجه می رسد که او برای یادآوری ماجراهای تاریخی گذشته، و آن همه اسامی خاص شخصیّت های ریز و درشت، از هیچ کتابی کمک نگرفته است. امّا، خواننده ای که مقدمه ی قاسم تبریزی را که در صفحات آغاز کتاب گذاشته شده از یاد نبرده است، می داند که با این که احسان طبری محکوم به اعدام شده بود، در حبس نگه داشته شد، آن هم در محل ویژه ای با بیش از دو هزار جلد کتاب. قاسم تبریزی نوشته است که، سپس او را به خانه ای دیگر که محدودیت امنیتی داشت انتقال دادند؛ با کتابخانه وسیع تر و امکان مطالعه بیشتر.

بنابراین، این حرفِ احسان طبری که ادعا می کند همه اش را از حافظه اش روی کاغذ آورده است درست نیست؛ به ویژه، با این اعتراف که می گوید: وقوع سکته و تیره شدن حافظه، مانع ذکر جزئیات است. در مقدمه ی قاسم تبریزی به دو بار سکته ای که او داشته اشاره شده است، منتها با تفاوتی که قابل ملاحظه است:

طبری یک بار پس از ورود به ایران سکته کرده بود، بار دوم در دوران دستگیری در زندان سکته کرد اما حافظه خود را از دست نداد، اگر چه در گفتارها دچار لکنت زبان شد و برای آزمایش خود، جمله ای به فارسی نوشت، سپس به آلمانی، عربی، روسی ... ترجمه کرد تا مشخص شود دچار نقصان شده یا نه.

احسان طبری گاهی جوری می نویسد که کاتولیک تر از پاپ به چشم می آید. از نظر قاسم تبریزی که می نویسد او در دوران حبس نمازش ترک نشد و حتی گاهی قنوت هایش خیلی طولانی می شد، هنوز کاسه اش داغ تر از آش نشده است. اما، احسان طبری گاهی با رندی حرفی می زند که تا کسی واژه واژه اش را به دقت مطالعه نکند، منظورش را نمی گیرد. جملات زیر را که در بخشِ 7-دوران «فرار از ایران» نوشته است با دقت بخوانید:

...عدّه ای از دانشجویان که از راهیابی رهبران حزب توده سرانجام مأیوس شدند، در خارج (در کنفدراسیون محصلین ایرانی) و در داخل (در گروهک های مختلف) درصدد پیدا کردن «راه های قاطع» و راه های «قهرآمیز» شدند. آن ها اشکال را تنها در بی عرضه بودن رهبری حزب توده در خارج و در خیانت و سرسپردگی عناصری از این رهبری در داخل ایران می دیدند، آن ها در واقع «اشتباهی» درباره ی ایدئولوژی نکرده بودند، ولی اشتباه شان در خود راه عمل بود. راه مارکسیسم (خواه طراز شوروی و خواه طراز چینی) چاره ی کار نبود و آزمایش با آن دائماً به بن بست رسید....

در این متن، احسان طبری در مورد دانشجویانی که به حزب توده پیوسته و بعد از شیوه ی راهیابیِ رهبران حزب مأیوس شده بودند می گوید: آن ها در واقع «اشتباهی» درباره ی ایدئولوژی نکرده بودند. احسان طبری نمی گوید که آن ها فکر نمی کردند که اشتباهی درباره ی ایدئولوژه نکرده اند، حرفِ او آن قدر کلّی است انگار از جانبِ خودش دارد این را در موردِ «ایدئولوژی» حزب توده می گوید. این «ایدئولوژی» چیزی جز مارکسیسم نبود. احسان طبری اشتباه را در افزودن «لنینیسم» یا «مائوئیسم» به آن می بیند. او می گوید که ناکامی این ایدئولوژی ناشی از راه اشتباهی بود که برای عمل به آن انتخاب شده بود. دو راه برای عمل به آن، یکی به طرز شوروی و دیگری به طرز چینی، ناکارآمد از آب درآمد. طبری از شیوه ی «راهیابیِ» و «راه»ی که رهبران حزب توده یافته اند ایراد می گیرد. در مجموع، حرفی که از این چند جمله در می آید این است: رهبران حزب توده بایستی «راه مارکسیسم»ی را می یافتند به طرزی غیر از آن دو گونه، مثلاً به طرز ایرانی یا به طرز اسلامی!

او این مطلب را طور دیگری می گوید:

مارکسیسم و لیبرالیسم مانند دو برادر توأماً از هومانیسم دنیاگرا زاییده شده و در تمدن غرب پرورش یافته و پدید شدن شان در ایران شدیداً «خلاف زمان» (آناکرونیسم) و تحمیلی است و در نتیجه عضو سالم جامعه ی اسلامی آن ها را دفع کرده و دفع می کند.

انگار احسان طبری هنوز با همان باورهای مارکسیستی دارد در موردِ مقدماتِ اقتصادی و مادیِ تحولات تاریخی می نویسد. او کاری به به حق یا باطل بودن و علمی یا غیرعلمی بودنِ مارکسیسم یا لیبرالیسم ندارد. ظهورشان را در ایران «خلاف زمان» و پیش از موعد می داند.

این چند متن را در این بخش با این روش، از بیرون و از دورنِ متن، خواندم و بررسی کردم تا بگویم با نگاه از بیرون و با «پادرمیانیِ متونِ بیرونی» چه بحث هایی پیش کشیده می شود و برداشت ها چه قدر متفاوت می شود. همچنین، می خواستم نشان بدهم که متن، خودکفا خودش می گوید که راوی اش تا چه اندازه معتبر و حرف هایش تا چه اندازه راست است.

ادامه دارد

مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 23 تاريخ : شنبه 4 آذر 1402 ساعت: 13:51